طلوع پاییزی من



روزی سخت پائیزی
گردشگاهی دلپذیر
با باد‌ها و کلاغ‌ها
که اداره‌اش می‌کنند
شمس لنگرودی

خزان


بهار دهر بباد خزان نمی‌ارزد   چراغ عمر بباد وزان نمی‌ارزد
برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد   که این حدیقه به آب روان نمی‌ارزد

چرخ کبود



بیا که قصر امل سخت سست بنیادست بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژده​ها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می​زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه می​بری ای سست نظم بر حافظ قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

مجاورت درخت


من از مجاورت یک درخت می آیم
که روی پوست آن دست های ساده غربت اثر گذاشته بود
به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
شــــراب را بدهید
شــــتاب باید کـرد
من از سیاحت در یک حماسه می آیم
و مثل آب تمام قصه سهراب و نوشدارو را روانم....