... پشت هیچستان


پاییز رفت و زمستان آمد


... شنهای مرطوب عزیمت

... ریخته سرخ غروب

من با شنهای مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفرهای منقش می دیدم
من قاتی آزادی شن ها بودم
من دلتنگ بودم


خشت می افتد ازاین دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید رود سوی کلنگ
سیل اگر آمد آسانش برد
باد نمناک زمان می گذرد
رنگ می ریزد از پیکر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سر ما


میان دو دوست تمنایم روییدی
در من تراویدی
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم
نه صدایم و نه روشنی
طنین تنهایی تو هستم
...


کاج های زیادی بلند
زاغ های زیادی سیاه
آسمان بی اندازه آبی
سنگچین ها تماشا تجرد
کوچه باغ فرارفته تا هیچ
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود
...

پيش از اين در لب سيب
دست من شعله ور مي شد
پيش از اين يعني
روزگاري كه انسان از اقوام يك شاخه بود
روزگاري كه در سايه برگ ادراك
روي پلك درشت بشارت
خواب شيريني از هوش مي رفت
از تماشاي سوي ستاره
خون انسان پر از شمش اشراق مي شد


در باغي رها شده بودم
نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد
آيا من خود بدين باغ آمده بودم يا باغ اطراف مرا پر كرده بود؟
هواي باغ از من مي گذشت و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد
آيا اين باغ سايه روحي نبودكه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جاي داد
صدايي كه به هيچ شباهت داشت
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد
هميشه از روزنه اي ناپيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود
سرچشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگي در من نبود
راهي پيموده نشد
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت؟
ناگهان رنگي دميد
پيكري روي علف ها افتاده بود
انساني كه شباهت دوري با خود داشت
باغ در ته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپش هايش
زندگي اش آهسته بود
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود
وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود
روشني تندي به باغ آمد
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم


سلام
خوش آمدید

امیدوارم این فتوبلاگ برای میهمانانش همواره به شیرینی انگور و زیبایی برگهای پاییزی باشد